دارم حساب می کنم چقدر از آن روزها گذشته.حتی حوصله یک تفریق مربوط ب سال دوم دبستان را هم ندارم.توی ماشین حساب عدد 94 را می نویسم،بعد علامت منها و بعد هم عدد 59.
کمی به این اعداد نگاه می کنم.دوست دارم حاصل را بنویسم و نوشته ام را ادامه بدهم.اما نه.با خودم می گویم یعنی همینقدر ساده؟؟یعنی فقط یک عدد دورقمی جواب این معادله بود؟؟پس تکلیف شب هایی که معلوم نبود به صبح می رسد یا نه و روزهایی که به شب نمی رسید چه می شود؟؟میان هرسال و هر ماه و هر هفته و هرروز این عدد دورقمی چند ابدیت رقم خورده؟؟چه کسی می تواند بگوید چند سال آرزو در بین این اعداد خوابیده و حتی مرده؟؟
ماشین حساب را کنار می گذارم و به این فکر می کنم که واحد اندازه گیری فاصله مان از آن روزها سال نیست.سی و پنج سال گذشته اما چه کسب می تواند ادعا کند که همه اش 35تا سیصد و شصت و چند روز بوده؟؟
تلویزیون خرابه های قصرشیرین را نشان می دهد.دست نخورده رهایش کرده اند و کمی آن طرف تر شهر جدیدی ساخته اند که نه مصالحش مثل قبلی هاست و نه نقشه و ساختمان هایش، و اگر تابلو توضیح کنار خرابه ها نباشد کسی که نداند اصلا نمی فهمد که چرا ویران شده.نهایتا حدس مردود وقوع یک زلزله مثل هزاران زلزله ای که اتفاق می افتد.اما نه.اینجا زلزله ای رخ نداده...
این روزها عادت کرده ایم خرابی ها را بازسازی کنیم و اگر امکان بازسازی نبود قطعا نوسازی بهترین راه است و اصلا مهم نیست ک علت اولیه چه بوده و چه اتفاقی افتاده.
برای یک سری پدیده ها تعدادی علت کلیشه ای هست که از هر که بپرسی همان ها را در چند جمله کوتاه بیان می کند-جمله هایی که شاید حتی خودش هم قبول نداشته باشد-و می رود دنبال کارش و به تو هم توصیه می کند که دنبال چیزهای مهم تر بروی.
هیچ کس دوست ندارد به جوانی فکر کند که آرزوهایش را پشت سنگرها جا گذاشت.هیچ کس نمی خواهد کمی وقت بگذارد و ته ذهنش به این سوال فکر کند که "مگه اونا دل نداشتن؟؟"
کسی دنبال این نیست که ببیند ایده و تفکر آن هایی که از زندگی و موقعیت و حتی سلامتی شان گذشتند و رفتند چه بوده و آیا به هدفشان رسیده اند یا نه.
بیش از ربع قرن از پایان جنگ می گذرد و همه چیز با سرعتی باور نکردنی فراموش شده و در بهترین حالت لا به لای خرابه های همان روزها رها شده و گاهی به مناسبتی توی تقویم گریزی به آن ها می زنند و اگر کمی دقیق باشی میان نوشته ها و تصاویر و اشعار و تبلیغاتی که می نویسند هم تناقض و ناهمگونی عجیبی به چشم می خورد و کسی هم نیست که اصلا اهمیت بدهد چه برسد به این که پی گیر اصل و اصول آن شود.
انصاف نیست که بعد از این مدت با دردست داشتن بهترین موقعیت برای بازشناسی دستاوردها و تجربیات آنان که رفتند و آنان که مانده اند اقدامی صورت نگیرد.
خاطره ها،حرف ها و نقل های فراوانی از آن چه طی آن هشت سال و حتی سال های بعدش بر مردان و زنان این سرزمین رفته،در کتاب ها و روی صحنع ها ثبت شده.با این حال هنوز هم خیلی ناگفته ها هست که لازم است گوشی آن ها را بشنود و به گوش بقیه هم برساند.خیلی گفته شده ها هست که نیاز به رفع تحریف و روشنگری و توضیح دارند.
از طرفی اساس ماندگاری مرور است و این ابدا به معنای گیر کردن در گذشته نیست.
راستش من فکر می کنم جنگ هنوز هم تمام نشده،که اگر تمام شده بود همه چیز با همان تفریق ساده حل می شد و هیچ لازم نبود میان قرن هایی که در طی این 35سال گذشته سیر کنیم و هربار به زوایای جدیدی برسیم و هیچ چیزی برای تکرار وجود نداشته باشد.
مواد لازم جهت دریافت حقایق آن روزها:
کمی بینش:صرفا برای این که قیافه حق به جانبمان را متعادل کند.
اندکی انصاف:فقط برای این که دنبال حب و بغض های شخصی مان مابین ابهامات آن روزها نباشیم.
ذره ای تحمل:برای این که تاب شنیدن سختی ها و زجرهای آن روزها را داشته باشیم.
و به مقدار کافی زمزمه این بیت:
"خیلیا آرزوشونو پشت سنگر جا گذاشتن،شده از خودت بپرسی مگه اونا دل نداشتن؟؟
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 94 دی 30 توسط
افسون.تقدیم به همه ی آن هایی که (عند ربهم یرزقون) هستند