سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هشت سال عشق
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 مرداد 17 توسط افسون.تقدیم به همه ی آن هایی که (عند ربهم یرزقون) هستند

از کجا شروع کنم خوب است؟؟فرق نمی کند.چون هیچ جای خرمشهر از شقاوت دشمن بی نصیب نمانده است.

همین خیابان بد نیست:

سطحش را نگاه کن!!چه زخم های عمیقی برداشته است!!آنقدر عمیق که به گوشت خیابان رسیده است.

آن تیر چراغ برق را ببین که از کمر شکسته و خود را بار دیوار فروریخته ی پایین خود نموده است.

سینه ی آن دیوار را نگاه کن که درانده شده و از آن سویش آسمان پیداست.

قدم به داخل یکی از منازل بگذاری بد نیست.زمین چرا اینقدر پخش و پلاست؟؟ کدبانوی خانه کجاست پس، که این وضع را ببیند؟؟ چگونه به این ریخت و پاش رضایت داده است؟؟ بیاید همه چیز را با نظم خاص بچیند دیگر!!بعد ترتیب حاصل را نپسندد ،به هم بریزد و دوباره از نو مرتب کند.

شیشه های خرد شده ی پنجره ها،اوراق مجلات،آجرهای کنده شده از سقف بالا و کتاب های مدرسه ای چه گلاویز یکدیگر شده اند!! چه عامل مشترکی این ها را با هم آشتی داده است؟؟لابد این که همه شان را خشم خصم به یک چوب زده است.

سکوت اتاق دیگری را شکستن شیشه های زیر پایت می شکند.

قسمتی از سقف خود را روی مبل اتاق ولو کرده است.

ببینم، آن چیست در میان خرده ریزه ها عکسی است..

عکس کیست این؟؟ یعنی یکی از ساکنین این خانه بوده است؟؟ کجاست ببینی الآن؟؟ مباد کشته شده باشد؟؟

از کجا معلوم؟؟ نباید بد به دل راه داد.شاید زنده باشد و در چادری ،اردوگاهی،جایی اسکان یافته باشد.اما در آن لحظه ی آخر که زمین در زیر پایش و دل درون سینه اش به شدت می لرزیده است، چگونه این خانه ی در هم کوبیده را ترک گفته است؟؟ چه بسا هی به عقب سر برگردانده است، حسرت بار نگریسته است و آن را ترک گفته است..

چشم از عکس می گیری.نگاه به کجا بیفکنی؟؟ به سقف؟ به آن قسمت که آسمان را می شود دید؟ از ورای سوراخ بزرگی که برخورد گلوله ی توپ ایجاد کرده است؟؟لابد دیگر!!

اصلا بروی بالای بام چه طور است؟؟ آن جا چشم انداز وسیع تری دارد.در عوض جزئیات را نمی شود دید.اما چگونه می شود به بام رفت؟؟ خوب معلوم است،از راه پله ها!! ولی کدام راه پله ها؟؟روی آن ها هم مجموعه ای از مصالح ساختمانی باریده است!! نرده های راه پله ها از ریشه در آمده اند.

هر طور شده راهی به پشت بام می یابی.دیدگانت تا حدودی بر شهر اشراف یافته است.بهتر شد!!

زخم های عمیق جان خانه ها را گرفته است.کلکسیونی از انواع زخم ها ،چاک ها، ریزش ها،له شدن ها و ویرانی ها ،رگ های شهر را که زمانی در کار انتقال برق بوده است،بریده اند.

تیر های برق از چه بیهوده سرپا ایستاده اند؟؟ بنشینند خب!!مثل آن تعداد که از کمر دوتا شده اند،لابد از خجلت خم شده اند تا شهر را این گونه نبینند!!

از طرفین تیرهایی که هنوز ایستاده اند، رشته سیم هایی افشان، چونان گیسوان زنی مصیبت دیده آویخته شده است!!

ساختمان هایی که از بقیه ی هم نوعانشان گردن افراشته ترند، نگاه آدم را متوقف می کنند:قد بلندان مجروح!!

پله ها به زحمت تو را به طبقه ی همکف هدایت می کنند.

وارد خانه ی دیگری می شوی، بی اجازه!!

وباز ریخت و پاش!! این بار اما هوای محبوس در شش ها را با صدا خارج می کنی. چه دیده ای مگر؟؟ دستت را پایین می آوری و چیزی را بر می داری.چیست؟؟ عروسکی است!! لابد از آنِ کودکی!! سر عروسک درانده شده است.چیست بر تن او؟؟ لباسی است دوخته بر تنش.به درز لباس می نگری، چه ناشیانه نخ ها را عبور داده اند!! بخیه های نا منظم!! لابد کار دختر بچه ی صاحب عروسک است.چه ذوقی کرده است تا زود کارش را تمام کند و شادمان به سوی مادر بدود و حاصل تلاش و خدمت خود را به او نشان دهد و با زبان نگاهش از مادر محبت و تشویق طلب کند.

کجاست الآن آن دختر بچه؟؟ در کدامین چادر جنگزدگان و در کجا؟؟ آیا اصلا زنده است؟؟ ای کاش می شد آدرس او را یافت و عزیزش را به او بازگرداند..

حتما از آن لحظه که خانه اش را به همراه پدر و مادرش ترک می گفته است و نمی توانسته عروسکش را از معرکه خلاص کند، دایم نگران حال اوست..

خرمشهر - دی ماه سال شصت و پنج

 

پی نوشت:

رکورد جدید تایپ ،بیش از یک ساعت..

فکر کنم این همون جریان (دلم به نوشتن می ره، اما دستم نه) ست!!




قالب وبلاگ