پس از هشت سال عشق هشت سال نبرد با باطل هشت سال جنگ تحمیلی هنوز هم هستند جانبازان و آزاده هایی که سوغات های فراوانی از جنگ دارند.سوغات هایی که سبب می شوند این افراد یاران دیگری نیز همانند کپسول های اکسیژن و قرص های اعصاب و آمپول های مختلف و عصا هاو ویلچرها و پلاستیک هایی که جزیی از بدن هایشان هستند و دستگاه های دیالیز و زخم هایی که التیام نمی یابند را داشته باشند.یارانی که زندگی بی آنان ممکن نیست.
اما در این میان هستند زنانی که همسرانشان را از دست داده اند و جای خالی آنان را در جای جای زندگیشان حس می کنند و هستند مادرانی که بر مزار فرزندان شهیدشان خون می گریند:
*((سلام جمشید جون!صدامو میشنفی یا نه؟از بزرگا شنیدم که شهیدا زنده ن و تماشامون می کنن و تو مجلس ختم خودشون شرکت می کنن .امشب شب جمعه س و نه فقط روح تو که روح همه ی مرده ها میاد سر قبر خودشون و نیگا می کنه ببینه زنده ها براشون چی می فرستن؟نمیدونم راستی راستی این جایی و داری منو می بینی یا نه؟اگه می بینی دلم میخواد یه جوری در باور منم دخالت کنی و کاری کنی از ته دل حضورتو احساس کنم.من بلدم و برام کاری نداره خودمو بزنم زمین و حرکات غیر طبیعی بکنمجوری که دور و بری هام فکر کنن دارم می بینمت .می تونم چنان شیونی راه بندازم که همه رو دور خودم جمع کنم.اما این به چه دردی میخوره؟من دلم میخواد حیاتتو باور کنم .میخوام یقین داشته باشم که شهیدا زنده ن.خداییش هنوز به این درجه از یقین نرسیدم.چرا دروغ بگم؟
هر چقدر مردم بهم احترام بزارن و اسمم بره توی لیست مادران شهید بنیاد شهید و بهم دست خط چاپ شده ی حضرت امام رو خطاب به خانواده های شهدا هدیه بدن هیشکدوم راضیم نمیکنه.نه این که من از مادر شهید بودنم ناراضی باشما نه!من شاید از رفتنت به جبهه راضی نبودم اما الآن از مادر شهید بودنم راضیم.اون موقع به ظاهر نمی تونستم بهت بگم که میخوای منو به اسم یاری آقا به داغ خودت بنشونی اما ته دلم این حس وجود داشت.
شاید اینو از نگاه ها و گریه هام می فهمیدی .حتی بزار بهت بگم خیلی چیزا توی دلم می گذشت که تا وقتی زنده بودی بهت نگفتم.اما اینجا سر قبرت می خوام بهت بگم.اگه نگم دلم آروم نمی گیره.می ترسم روز قیامت دست رد به سینه م بزنی و منو با خودت نبری بهشت.بگی تو لیاقت نداری شفاعتت کنم!اینه که میخوام بهت بگم اون روزا چی می گذشت از دلم.به خدا چیکار می تونستم بکنم؟هر چقدر هم به قول تو یه مادر صبور و با روحیه بودم مهر مادری نمی ذاشت .یه چیزی توی دلم وابسته به تو بودو هر کارم می کردم که به قول تو زینب گونه باشم نمی تونستم تا آخر وایسم.
هیچ وقت یادم نمیره اون موقع ها که می خواستی بری جبهه اون لباس خاکی رنگ بسیجیتو می پوشیدی و چفیه ی راه راهتو دور گردنت مینداختی.یه باند قرمزم دور پیشونیت می بستی.
هر جور بود رفتنت رو به خودم تحمیل می کردم.اما بعضی وقتا دلم یهو یه آرزویی می کرد که زود می ترسیدم و جلوشو می گرفتم.استغفرالله می گفتم و خودمو سرزنش می کردم.می فهمیدم گاهی چقدر بد میشم.به خودم می گفتم:((کلثوم خانوم!محبت جوونای دیگه درسته که گوشه ی دل تو رو اشغال نکرده ولی گوشه ی دل پدر مادراشونو که اشغال کرده!همونجور که تو محبت جمشیدتو توی دلت داری.
این درسته که مرگ اونارو برای زنده موندن بچه ی خودت آرزو کنی ؟استغفرالله!گناه دل!آرزوی بیجا!حاجت غیر مشروع!))
بعد از استغفار آرزومو عوض میکردم و برای همه ی جوونا دعا می کردم اما بازم مهر مادری نمیذاشت که آخرش جمله ی ((به خصوص بچه م ))رو اضافه نکنم.
الآن که اومدم سر مزارت میخوام ازت واسه ی همه ی این اشتباهات حلالیت بطلبم.اومدم بخوام ازت که برام دعا کنی بتونم از این به بعد مادر خوبی برات باشم!خونتو پامال نکنم.توقع احترام از مردم و بنیاد شهید نداشته باشم.آره جمشید جون!الآن تنها سرمایه ام صداقتیه که فکر می کنم دارم به خرج میدم.توی مصاحبه هایی که ازم کردن هیشوقت نگفتم که من تورو به جبهه روونه کردم .حتی گفتم:((ته دلم موافق نبودم بره و اون به رغم رضایت من رفت و اگر این سد رو نمی شکست من مانع سعادتش شده بودم.))
من حتی میگم ما حتی اسم خوب براش انتخاب نکردیم و خودش بعدا رفت اسم شناسنامه ایش رو تغییر داد و اسمشو گذاشت علی اکبر.توی این جنگ هم خودش جاده صاف کن شهادتش شد و الآن اسمی که داره بیشتر برازنده ی شهادتشه.
من باید برم پسرم .با اجازه !دوباره میام این جا و بازم باهات درددل می کنم.))*
اگر خوب به دوروبرمان نگاه کنیم افرادی را می بینیم که آزاده نامیده می شوند.این ها همان اسیران جنگی هستند که بعد از آزادی سرفراز به کشورمان باز گشته اند .اما چه کسی می داند که در زمان اسارت این ها چه کشیده اند و خانواده هایشان در چه حالی بوده اند؟
امام جماعت یکی از روستاهای دشت آزادگان نقل می کند:
*((در زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق پیرزنی در روستای ما زندگی می کرد که پسر نوجوانی به نام یدالله داشت که با خدا و مخلص بود و در نماز جماعت بنده مکبری می کرد.
همزمان با شروع جنگ تحمیلی یدالله که از سیمایش نور معنویت می بارید به جبهه رفت و مدتی بعد مفقودالاثر شد.
مادر پیر وفرتوت او با شنیدن این خبر شوکه شد و سکته کرد اما خوشبختانه از مرگ رهایی یافت.اهالی روستا خیلی نگران حال او بودند. به راه های مختلف زدند بلکه خبری از یدالله بیابند و مادر را از نگرانی خارج کنند.ولی به نتیجه نرسیدند.
یک بار پیر زن مزبور نزد من آمد و ابراز علاقه کرد که برایش با قرآن تفألی بزنم.قرآن را باز کردم :آْیه ای آمد که راستش خجالت کشیدم مفاد آن را به پیرزن بگویم .کاملا با موضوع بیگانه و نامربوط بود.این کلام مصلحت آمیز را گفتم که ((این جا فقط توصیه به صبر کرده اما چیزی که ربطی به سرنوشت پسرت داشته باشد ندارد.))
پیر زن آهی کشید و رفت.
ماه مبارک رمضان سررسید.در شب های قدر در مسجد روستا مراسم احیا همراه با دعا برای پیروزی رزمندگان برقرار بود.
پیرزن در کنار دیگر زنان روستایی که بسیاری از آن ها همسر-خواهر یا مادر یک رزم آور غیور بودند در مسجد قرآن به سر گرفتند .
یک شب بعد از اتمام مراسم پیرزن نزد من آمد و گفت:
((وقتی قرآن به سر گرفته بودم گفتم نیت کنم و صفحه ای از آن را باز کنم شاید خبر خوشی از فرزندم در آن به من بدهند.صفحه ای را باز کردم و علامت گذاشتم.اما خودم که سواد ندارم .نگه داشتم به شما نشان بدهم.ببینید در این جا چیزی هست که برای من مایه ی چشم روشنی باشد؟))
قرآنی که به دست من داد یک حزب از 120 حزب قرآن بود.وقتی باز کردم با کمال تعجب دیدم در بالای صفحه این آیه به چشم میخورد:یَداللهِ معلُولةٌ (سوره ی مائده آیه ی 64)
همان جا صدایم را در میان جمع مردم که هنوز از مسجد خارج نشده بودند بلند کردم که :((اهالی!مژده!یدالله جزو اسراست!اگر تاکنون نامه ای نداده یقین داشته باشید خبر خوشی از او خواهد رسید.))
مدتی بعد مصاحبه ی یدالله از رادیوی عراق پخش شد .بعد از پذیرش قطعنامه هم در زمره ی نخستین گروه از آزادگان ایرانی بود که به کشور بازگشتند .هرچند که در آن سال مادر پیرش در دنیا نبود تا گل پژمرده ی روی فرزند را ببیند و ببوید.))*