بسم رب الشهدا والصدیقین
اهالی این کشور به دو دسته تقسیم می شودند
یا از نسل فرزندان جنگ اند
یا یک عده ترسو.
هر کسی در این دنیا به طوری امتحان میشود. من در جنگ و تو با صبر امتحان میشوی. هر کس باید در این امتحان سعی کند که خدا از او راضی باشد، و بدان که ثواب صبر و بردباری کمتر از ثواب «شهادت» نیست و همواره به یاد خدا باش و از روز معاد یاد کن که روز قیامت روزی بس عظیم است و فقط آنانن وزنهی خیراتشان سنگین است به نعمت بهشت دست خواهند یافت، که امیدوارم ما هم لیاقت و سعادت این نعمت را داشته باشیم و در بهشت در کنار هم باشیم.
+فرازی از وصیتنامه شهید رمضان صنایع پرکار
چه زیباست که خریدار و مشتری انسان خدا باشد، و چه والا و پرعظمت است انسانی که از تمام زشتیها بریده باشد که خدایش خریدار او باشد و او را به دست زشتترین انسانهای زمین بکشد و به نزد خویش ببرد.
+فرازی از وصیتنامه شهید محمود عبادسیچانی
اینکه فیلسوفانه نفس عمیقی بکشیم و بگوئیم « هنوز از بهمنی می کشم که پدرم در سال 57 روشن کرد» آسان است. درست مثل اینکه عکسی از مردم در راهپیمایی ها بگذاریم و آه دود کنیم که «گول مان زدند». از همان عکس هایی که دخترهای سر برهنه ایستاده اند دوشادوش زنانی که چادرهایشان را سفت گرفته اند تا سوز سرمای 57 نرود لای موهایشان.
چقدر قضاوت های ساده از این دست آسان است. آدم باید سال 57 توی خیابان بوده باشد قاطی جوان هایی که لذت می بردند از بوی لاستیک سوخته، از سنگ زدن به مجسمه ها، از پائین کشیدن قاب های عکس. از فرار. از هیجان. از اینکه فکر می کردند دارند تاریخ را با دست خالی ورق می زنند و خیال می کردند «بار دگر روزگار چون شکر آید». بدون اینکه بدانند این سرزمین قرن ها ست که اصلا ً روزگاری به شیرینی «شکر» تجربه نکرده است.
تقصیر کسی نیست که گله کند و باور نکند خیلی چیزها را. یکی از هنرهای ما مبتذل کردن است، مثل وقتی که زخم سینه پدرها و مادرها و دخترها و پسرهای عزیز از دست داده جنگ را تا سرحد یخچال فریزر و سهمیه کنکور و کولر گازی تنزل دادیم. مثل وقتی که نشستیم به پاک کردن آن عکس مشهور روی پلکان هواپیما. مثل وقتی که تاریخ را دادیم امثال حمید زیارتی و رحیم پورازغدی و رسایی بنویسند. مثل وقتی که سربازهای ساده و شجاع جنگ را یا تبدیل کردیم به مردانی که هر مینی می دیدند روی آن شیرجه می زدند و نان و شراب آسمانی می خوردند یا از آن طرف بام افتادیم و تبدیلشان کردیم به «بایرام لودر» که هر جا ولو می شد سیستم معده اش قاطی می کرد و بوی باقالی می داد! فغان از ما مردمان افراط. ما مردمان تفریط...
پ.ن:
راست میگوید احسان محمدی.
دارم حساب می کنم چقدر از آن روزها گذشته.حتی حوصله یک تفریق مربوط ب سال دوم دبستان را هم ندارم.توی ماشین حساب عدد 94 را می نویسم،بعد علامت منها و بعد هم عدد 59.
کمی به این اعداد نگاه می کنم.دوست دارم حاصل را بنویسم و نوشته ام را ادامه بدهم.اما نه.با خودم می گویم یعنی همینقدر ساده؟؟یعنی فقط یک عدد دورقمی جواب این معادله بود؟؟پس تکلیف شب هایی که معلوم نبود به صبح می رسد یا نه و روزهایی که به شب نمی رسید چه می شود؟؟میان هرسال و هر ماه و هر هفته و هرروز این عدد دورقمی چند ابدیت رقم خورده؟؟چه کسی می تواند بگوید چند سال آرزو در بین این اعداد خوابیده و حتی مرده؟؟
ماشین حساب را کنار می گذارم و به این فکر می کنم که واحد اندازه گیری فاصله مان از آن روزها سال نیست.سی و پنج سال گذشته اما چه کسب می تواند ادعا کند که همه اش 35تا سیصد و شصت و چند روز بوده؟؟
تلویزیون خرابه های قصرشیرین را نشان می دهد.دست نخورده رهایش کرده اند و کمی آن طرف تر شهر جدیدی ساخته اند که نه مصالحش مثل قبلی هاست و نه نقشه و ساختمان هایش، و اگر تابلو توضیح کنار خرابه ها نباشد کسی که نداند اصلا نمی فهمد که چرا ویران شده.نهایتا حدس مردود وقوع یک زلزله مثل هزاران زلزله ای که اتفاق می افتد.اما نه.اینجا زلزله ای رخ نداده...
این روزها عادت کرده ایم خرابی ها را بازسازی کنیم و اگر امکان بازسازی نبود قطعا نوسازی بهترین راه است و اصلا مهم نیست ک علت اولیه چه بوده و چه اتفاقی افتاده.
برای یک سری پدیده ها تعدادی علت کلیشه ای هست که از هر که بپرسی همان ها را در چند جمله کوتاه بیان می کند-جمله هایی که شاید حتی خودش هم قبول نداشته باشد-و می رود دنبال کارش و به تو هم توصیه می کند که دنبال چیزهای مهم تر بروی.
هیچ کس دوست ندارد به جوانی فکر کند که آرزوهایش را پشت سنگرها جا گذاشت.هیچ کس نمی خواهد کمی وقت بگذارد و ته ذهنش به این سوال فکر کند که "مگه اونا دل نداشتن؟؟"
کسی دنبال این نیست که ببیند ایده و تفکر آن هایی که از زندگی و موقعیت و حتی سلامتی شان گذشتند و رفتند چه بوده و آیا به هدفشان رسیده اند یا نه.
بیش از ربع قرن از پایان جنگ می گذرد و همه چیز با سرعتی باور نکردنی فراموش شده و در بهترین حالت لا به لای خرابه های همان روزها رها شده و گاهی به مناسبتی توی تقویم گریزی به آن ها می زنند و اگر کمی دقیق باشی میان نوشته ها و تصاویر و اشعار و تبلیغاتی که می نویسند هم تناقض و ناهمگونی عجیبی به چشم می خورد و کسی هم نیست که اصلا اهمیت بدهد چه برسد به این که پی گیر اصل و اصول آن شود.
انصاف نیست که بعد از این مدت با دردست داشتن بهترین موقعیت برای بازشناسی دستاوردها و تجربیات آنان که رفتند و آنان که مانده اند اقدامی صورت نگیرد.
خاطره ها،حرف ها و نقل های فراوانی از آن چه طی آن هشت سال و حتی سال های بعدش بر مردان و زنان این سرزمین رفته،در کتاب ها و روی صحنع ها ثبت شده.با این حال هنوز هم خیلی ناگفته ها هست که لازم است گوشی آن ها را بشنود و به گوش بقیه هم برساند.خیلی گفته شده ها هست که نیاز به رفع تحریف و روشنگری و توضیح دارند.
از طرفی اساس ماندگاری مرور است و این ابدا به معنای گیر کردن در گذشته نیست.
راستش من فکر می کنم جنگ هنوز هم تمام نشده،که اگر تمام شده بود همه چیز با همان تفریق ساده حل می شد و هیچ لازم نبود میان قرن هایی که در طی این 35سال گذشته سیر کنیم و هربار به زوایای جدیدی برسیم و هیچ چیزی برای تکرار وجود نداشته باشد.
مواد لازم جهت دریافت حقایق آن روزها:
کمی بینش:صرفا برای این که قیافه حق به جانبمان را متعادل کند.
اندکی انصاف:فقط برای این که دنبال حب و بغض های شخصی مان مابین ابهامات آن روزها نباشیم.
ذره ای تحمل:برای این که تاب شنیدن سختی ها و زجرهای آن روزها را داشته باشیم.
و به مقدار کافی زمزمه این بیت:
"خیلیا آرزوشونو پشت سنگر جا گذاشتن،شده از خودت بپرسی مگه اونا دل نداشتن؟؟
نمی دانم امروز هواشناسی ها هوای تهران را چگونه گزارش خواهند کرد...
شاید خبرنگار واحد مرکزی در حالی که بغض گلویش را فشرده روی انتن برود
و گزارش کند که توده ای هوای بهشتی در حال عبور از شهر است...
شاید ان یکی امد و گفت
امروز شهر تهران به علت عبور175 فرشته ی دست بسته استثنایا فاقد هر گونه الاینده ای ایست...
شاید آن یکی...
نمی دانم ...
فقط تنها چیزی که می دانم این است که
امروز شهر تهران به حرمت عبور قهرمانانم پاک ترین شهر دنیاست...
پ.ن:
تشییع پیکرهای 175 غواص خط شکن عملیات کربلای چهار
بیست و ششم خرداد نودوچهار
تهران-میدان بهارستان
+برا عکسات رو پام لالایی خوندم
شبای بی کسی و بی قراری
کی جرات کرده دستاتو ببنده
بمیرم تو مگه مادر نداری؟؟
دوباره وقتشه جنون بگیرم
قراره مادرا زبون بگیرن
صدا زدن دوباره مادرا رو
عکس بیارن استخوون بگیرن
صدازدن که بعدازاین همه سال
دوباره داغ بچشو ببینه
یه دست لباسشو بدن به دستش
بگن تموم بچشون همینه
این مادرا تمامشون یه عمره
از بچه هاشون یه نشون ندارن
دوباره اومدن به این هوا که
قبول کنن دیگه جوون ندارن
از ما یکى مون از خودش نپرسید
ازاین همه جوون چرا نشون نیست
چه جورى خونشونو پیدا کنن
وقتى پلاکشونو یادشون نیست
دوباره وقتشه جنون بگیریم
براى مادرا زبون بگیریم
بریم تو صف به جاى بچه هاشون
سه چهار تا تیکه استخوون بگیریم...
نکند در رختخواب ذلت بمیرید
که حسین(ع) در میدان نبرد،
و مبادا در غفلت بمیرید
که علی در محراب عبادت،
و مبادا در حال بیتفاوتی بمیرید
که علیاکبر حسین در راه حسین(ع) و با هدف شهید شد.
فرازی از وصیت نامه شهید محمدرضا بقایی
گفتم "برای کدام یک از این مردم مهم بود که شما جنگیدید؟؟"
گفت: "مردم می آمدند بیمارستان عیادتمان.
یک بار مرد میانسال چهارشانه ای آمد
بعد از این که صحبت و دلجویی کرد
موقع رفتن
دست هایش را روبه آسمان بالا برد
آسمان که نبود
سقف کثیف و کهنه بیمارستان بود
دست هایش را بالا برد و گفت
خدایا ما را شرمنده این بچه ها نکن!"
تمام موهای تنم سیخ شد
حتما مهم بود که جنگیدند...